پیامبر

دلیل لزوم حفظ حرمت علما سه شنبه 85/8/9 ساعت 2:17 عصر

در روایات آمده:به صورت عالم نگاه کن . عبادت است به درب خانه

 

عالم نگاه کن این عبادت است.از حضرت پرسیدند یا بن رسول الله

 

عالمی که نگاه به صورت او عبادت است کدام عالم است؟ حضرت

 

 فرمودند عالمی که چون به صورتش نگاه کنی « ذکرک الاخره»

 

آخرت را به یاد تو بیاورد.حضرت فرمودند پای عالم بر روی بال ملائک

 

است . حضرت فرمود اگر چنین عالمی از کنار گورستان عبور کند

 

خداوند چهل روز عذاب را از از آن گورستان بر می‌دارد.چرا؟ چون

 

از آن مکان عالمی عبور کرده است.

 

راوی می‌گویددرخواب یک نفر را دیدم و از حال او سوال کردم جواب

 

داد که یکسال است که شدیداَ زیر سوال قرار گرفته‌ام پرسیدم به

 

خاطر چه؟

 

گفت: فقط به خاطر اینکه در کوچه ای جلو تر از عالم راه می رفتم .

 

 این فرهنگ ، فرهنگ عجیبی است و مطالب زیادی در درون آن نهفته.

 

 


نوشته شده توسط: سید مهدی هاشمی

روایاتی درمورد ثواب حفظ حرمت بزرگتر سه شنبه 85/8/9 ساعت 2:17 عصر

در هرصورت دین به حفظ حرمت بزرگترها حساس است چقدرگفته

 

شده است که نگاه به صورت مادر مانند نگاه به صورت امام است

 

نگاه به صورت مادر در ردیف نگاه به خانه کعبه می باشد . نگاه به

 

صورت مادر در ردیف نگاه به کتاب الهی است . نگاه به چند چیز

 

عبادت است.اگر بنشینی و فقط کعبه را نگاه کنی  عبادت است .

 

بنشینی وقرآن را باز کنی وفقط آنرا نگاه کنی عبادت است .

 

نگاه کردن به صورت مولا علی عبادت است انشاء الله روزی برسد

 

 که به جمال مبارک امام زمان (عج) نگاه کنی

 

این نگاه کردن عبادت است.

 

ابوذر می نشست وساعتها به صورت علی (ع) نگاه می کرد.چرا؟

 

چون عبادت بود.مادر از مصادیق بزرگی است . مادر کوچک نیست .

 

امام صادق (ع) فرمودند:

 

هر کس یکبار از روی رحمت به صورت مادر نگاه کند خداوندمتعال

 

ثواب یک حج را به او عنایت کند آن هم حجی که مقبول است .

 

راوی پرسیداگر دوبار نگاه کند چه؟حضرت فرمود: دوبار حج.

 

پرسید یابن رسول الله اگر سه بار نگاه کند چه ؟ حضرت فرمود:

 

سه بار حج.پرسید: اگر چهار بار نگاه کند چه؟حضرت فرمود:

 

چهار بار حج این سوال راوی به شصت بار رسید.حضرت هم تا

 

شصت بار ثواب حج فرمودند:

 

شصت بار به صورت مادر از روی عطوفت ومهربانی نگاه کن .

 

این فرهنگ است این حرفها معنای زیادی دارد . چرا حضرت ثواب

 

 شصت حج را در این مورد فرموده‌اند:

 

             چون از روی رحمت به صورت مادر نگاه کرده است.


نوشته شده توسط: سید مهدی هاشمی

سخنی عجیب از ابن زیاد سه شنبه 85/8/9 ساعت 2:17 عصر
گاهی شخص کافر است اما حرف خوبی زده است یزید

نامه ای به ابن زیاد نوشت وگفت توکه خون حسین را ریخته ای کمی

هم جلوتر برو به طرف حجاز  و خون ابن زبیر را هم بریز !!  ابن زبیر از

اشخاصی بود که بایزید بیعت نکرد او پسر زبیر بود که حضرت امیر نام

 او را «شوم» گذاشته‌اند و شخص ناپاکی بود اعتقاد این شخص این

بود که بعد از معاویه او خلیفه است وبه همین خاطر با یزید بیعت نکرده

 بود این شخص آمده بود ومکه را محاصره وتصرف کرده بود ودر داخل کعبه

 ومسجد الحرام هم جایی برای خود گرفته بود که چنانچه حمله کنند در

 آنجا پنهان شود همین طور هم شد و لشکر یزید بامنجنیق قسمتی از

خانه کعبه را ویران کرد وقتی یزید به ابن زیاد گفت که به مکه برو  و خون

 ابن زبیر را بریز ابن زیاد حرفی زد که بسیار عجیب است وآن اینکه گفت:

 از امیر خواهش می کنم که چون دست من به خون فرزند پیامبر آلوده

شده است نگذار به این دست که خون حسین در آن است خون ابن زبیر

مخلوط شود این خونها همردیف نیستند خون حسین کجا وخون زبیر کجا؟

عجیب است کتابی نوشنه‌اند به نام اعترافات دشمنان اهل بیت در شان

 

اهل بیت در این کتاب آمده است: مروان به حجاج بن یوسف نوشت وگفت:

 

«جنبنی من دماء آل ابی طالب» یعنی دست مرا به خون آل ابو طالب

 

آلوده مکن به این زیاد هم نوشت که خون حسین از آن خونهایی نیست که

 

بگویی او را کشتم ودر خاک دفن کردم خون حسین هیچ وقت زیر خاک دفن

 

نمی شود این خون می جوشد وهمان طور هم شد عجب حرفی می زند و

 

می گوید این دو خون را یکجا جمع نکن.

 

 


نوشته شده توسط: سید مهدی هاشمی

حدیث حضرت ابراهیم (ع) سه شنبه 85/8/9 ساعت 2:17 عصر


امام باقر علیه السلام مى فرماید: حضرت ابراهیم علیه السلام براى عبرت گرفتن از مخلوقات خدا در شهرها مى گشت ، روزى گذرش به بیابانى افتاد ، شخصى را دید جامه مویین پوشیده و با صداى بلند نماز مى خواند.

ابراهیم علیه السلام از نماز او تعجب کرد ، نشست و انتظار کشید تا نماز او تمام شود ، ولى او نماز را رها نمى کرد ، چون بسیار به طول انجامید ابراهیم علیه السلام او را با دست تکان داد و گفت : با تو کارى دارم نمازت را تمام کن .

عابد دست از نماز کشید و کنار ابراهیم علیه السلام نشست .

ابراهیم علیه السلام از او پرسید براى چه کسى نماز مى خوانى ؟

گفت : براى خدا.

پرسید: خدا کیست ؟

گفت : آن کس که من و تو را خلق کرده است .

گفت : طریق تو مرا خوش آمد ، دوست دارم براى خدا با تو برادرى کنم ، خانه ات کجاست که هر گاه خواستم تو را ملاقات کنم به دیدنت بیاییم ؟

 عابد گفت : خانه من جایى است که تو را به آنجا راه نیست .

ابراهیم علیه السلام گفت : یعنى کجاست ؟

 گفت : وسط دریا.

پرسید: پس تو چگونه مى روى ؟

 گفت : من از روى آب مى روم .

ابراهیم علیه السلام گفت : شاید آن کس که آب را براى تو مسخر کرده است ، براى من نیز چنین کند ، برخیز تا برویم و امشب را با هم باشیم .

آن دو حرکت کردند ، وقتى به دریا رسیدند ، مرد عابد بسم الله گفت و بر روى آب حرکت کرد ، حضرت ابراهیم علیه السلام نیز بسم الله گفت و به دنبالش رفت .

آن مرد از این کار ابراهیم علیه السلام خیلى تعجب کرد. وقتى به خانه آن مرد رسیدند ، ابراهیم علیه السلام از او پرسید: خرج و مخارج زندگى ات را از کجا تاءمین مى کنى ؟

گفت : از میوه این درخت ، آن را جمع مى کنم و در تمام سال با آن معاش مى کنم .

ابراهیم علیه السلام از او پرسید: کدام روز از همه روزها بزرگتر است ؟

گفت : روزى که خدا خلایق را بر اعمالشان جزا مى دهد.

ابراهیم علیه السلام گفت : بیا دست به دعا برداریم ، یا تو دعا کن من آمین مى گویم و یا من دعا مى کنم تو آمین بگو.

عابد گفت : براى چه دعا کنیم ؟

 ابراهیم علیه السلام گفت : دعا کنیم که خدا ما را از شر آن روز نگاه دارد ، دعا کنیم که خدا مؤ منان گناهکار را مورد آمرزش قرار دهد.

عابد گفت : نه ، من دعا نمى کنم .

 پرسید: چرا؟

گفت : براى این که سه سال است حاجتى دارم هر روز دعا مى کنم ولى هنوز دعایم مستجاب نشده است و تا آن برآورده نشود شرم مى کنم که از خداوند چیز دیگرى بخواهم .

ابراهیم علیه السلام گفت : خداوند متعال هرگاه بنده اش را دوست داشته باشد ، دعایش را به درجه اجابت نمى رساند تا او بیشتر مناجات و اظهار نیاز کند ، اما وقتى بنده اى را دشمن دارد ، یا زود دعایش را مستجاب مى کند و یا ناامیدش مى کند که دیگر دعا نکند و بیشتر از آن با خدا صحبت نکند.

آن گاه ابراهیم علیه السلام از او پرسید: حالا بگو ببینم چه چیزى از خدا خواسته اى که او براى تو برآورده نکرده است ؟

مرد عابد گفت : روزى در همان جاى نمازم مشغول نماز بودم که ناگاه کودکى را در نهایت زیبایى و جمال ، با سیمایى نورانى ، موهایى بلند و مرتب دیدم که چند گوسفند چاق و فربه و چند گاو که گویى بر بدن آنها روغن مالیده بودند ، مى چرانید. من از آنچه دیده بودم بسیار خوشم آمد. گفتم : اى کودک زیبا ، این گاو و گوسفندها مال کیست ؟ گفت : مال خودم است . گفتم : تو کیستى ؟ گفت : من پسر ابراهیم خلیل خدا هستم . من در همان موقع دست به دعا بلند کردم و از خدا خواستم که خلیلش را نشان من دهد. (ولى سه سال است که هنوز خبرى نیست .)

ابراهیم علیه السلام گفت : منم ابراهیم ، خلیل خدا و آن کودک که مى گویى پسر من است .

عابد گفت : الحمدلله رب العالمین که دعاى مرا مستجاب کرد. و آنگاه دست در گردن ابراهیم علیه السلام انداخت و دو طرف صورت او را بوسید و گفت : حالا بیا و تو دعا کن تا من آمین بر دعاى تو بگویم .

ابراهیم علیه السلام دست به دعا بلند کرد و گفت : خداوندا گناهان مؤ منین و مؤ منات را تا روز قیامت ببخش و از آنها راضى باش .

و عابد آمین گفت .

آنگاه امام باقر علیه السلام فرمود: دعاى ابراهیم علیه السلام کامل است و شامل حال شیعیان گناهکار ما تا روز قیامت مى شود.

برگرفته از کتاب : عاقبت بخیران عالم جلد2 اثر: على محمّد عبد اللهى


نوشته شده توسط: سید مهدی هاشمی

عبرتی از داستان یوسف (ع) سه شنبه 85/8/9 ساعت 2:17 عصر

گویند : وقتى که برادران یوسف علیه السلام ، او را در چاه آویزان کردند تا او را به آن بیفکنند ، طبیعى است که یوسف خردسال در این حال محزون و غمگین بود ، اما در این میان غم و اندوه ، دیدند لبخندى زد ، خنده اى که همه برادران را شگفت زده کرد ، از هم مى پرسیدند ، یعنى چه ؟ اینجا جاى خنده نیست ؟ گفتند بهتر است از خودش بپرسیم .

یکى از برادران که یهودا نام داشت ، با شگفتى پرسید: برادرم یوسف ! مگر عقل خود را باخته اى ، که در میان غم و اندوه ، مى خندى ؟ خنده ات براى چیست ؟

یوسف با جمال ، که به همان اندازه و بیشتر با کمال نیز بود ، دهانش چون غنچه بشکفید و گفت :

روزى به قامت شما برادران نیرومندم نگریستم ، با خود گفتم : “  ده برادر نیرومند دارم ، دیگر چه غم دارم ! آنها در فراز و نشیب زندگى مرا حمایت خواهند کرد و اگر دشمنى به من سوء قصد داشته باشد ، با بودن چنین برادران شجاع و برومندى ، چنین قصدى نخواهد کرد ، و اگر سوء قصدى کند ، آنها مرا حفظ خواهند کرد .

اما چرا خدا را فراموش کردم ، و به برادرانم بالیدم ، اکنون مى بینم همان برادرانم که به آنها بالیدم ، پیراهنم را از بدنم بیرون کشیدند و مرا به چاه مى افکنند .

این راز را دریافتم که باید به غیر خدا تکیه نکنم ، خنده ام خنده عبرت بود ، نه خنده خوشحالى .

برگرفته از کتاب : سرگذشتهاى عبرت انگیز ، اثر: محمد محمدى اشتهاردى


نوشته شده توسط: سید مهدی هاشمی

<      1   2   3   4   5      >

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

سخن ماه منیر
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
13999


:: بازدیدهای امروز ::
1


:: بازدیدهای دیروز ::
1



:: درباره من ::

پیامبر

:: لینک به وبلاگ ::

پیامبر


:: آرشیو ::

پاییز 1385



:: خبرنامه ::