پیامبر

عبرتی از داستان یوسف (ع) سه شنبه 85/8/9 ساعت 2:17 عصر

گویند : وقتى که برادران یوسف علیه السلام ، او را در چاه آویزان کردند تا او را به آن بیفکنند ، طبیعى است که یوسف خردسال در این حال محزون و غمگین بود ، اما در این میان غم و اندوه ، دیدند لبخندى زد ، خنده اى که همه برادران را شگفت زده کرد ، از هم مى پرسیدند ، یعنى چه ؟ اینجا جاى خنده نیست ؟ گفتند بهتر است از خودش بپرسیم .

یکى از برادران که یهودا نام داشت ، با شگفتى پرسید: برادرم یوسف ! مگر عقل خود را باخته اى ، که در میان غم و اندوه ، مى خندى ؟ خنده ات براى چیست ؟

یوسف با جمال ، که به همان اندازه و بیشتر با کمال نیز بود ، دهانش چون غنچه بشکفید و گفت :

روزى به قامت شما برادران نیرومندم نگریستم ، با خود گفتم : “  ده برادر نیرومند دارم ، دیگر چه غم دارم ! آنها در فراز و نشیب زندگى مرا حمایت خواهند کرد و اگر دشمنى به من سوء قصد داشته باشد ، با بودن چنین برادران شجاع و برومندى ، چنین قصدى نخواهد کرد ، و اگر سوء قصدى کند ، آنها مرا حفظ خواهند کرد .

اما چرا خدا را فراموش کردم ، و به برادرانم بالیدم ، اکنون مى بینم همان برادرانم که به آنها بالیدم ، پیراهنم را از بدنم بیرون کشیدند و مرا به چاه مى افکنند .

این راز را دریافتم که باید به غیر خدا تکیه نکنم ، خنده ام خنده عبرت بود ، نه خنده خوشحالى .

برگرفته از کتاب : سرگذشتهاى عبرت انگیز ، اثر: محمد محمدى اشتهاردى


نوشته شده توسط: سید مهدی هاشمی


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

سخن ماه منیر
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
13960


:: بازدیدهای امروز ::
18


:: بازدیدهای دیروز ::
18



:: درباره من ::

پیامبر

:: لینک به وبلاگ ::

پیامبر


:: آرشیو ::

پاییز 1385



:: خبرنامه ::